Monday, July 22, 2013

94

غروبه
آسمون یه رنگ نارنجیه خوشگلی به خودش گرفته و من با گوشه چشم چپم ،رنگای آسمون و دنبال میکنم
حس غروب جمعه رو دارم
اون حسی که میدونی جمعه ست و هفته طولانی و تو راه داری اما خسته یی و هیچ انگیزه یی برای اومدن هفته و روزهای آینده نداری
اون حسی که به خودت میگی آخرش چیه
آخر زندگی سگی چی خواهد بود و تو چه جوری قراره از این میدون جنگ بیرون بیای و بخوای یه نفس راحت بکشی
چقدر باید بی تفاوت بشینی و بذاری تقدیر ببرتت به جاهایی که فکر هم نمیکردی وجود داره
حس تداخل احساس و عقل
منو دیوونه میکنه
دلم میخواد مغزم" وکیشن " بگیره بره دور اروپا یه 6 ماه بلکه راحت بشه
دلم میخواد من و احساسم دست تو دست هم بشینیم یه گوشه و فقط عاشق باشیم
دلم میخواد زندگی عوض بشه
با همه خوبی هایی که الان داره
خوبه ها
ولی ته دلم از اینکه اینهمه کارام و به تعوق میندازم لجم میگیره
همه ی خوبی هام و میریزم تو توالت سیفونم میکشم روش
همینکار و یاد گرفتم فقط
نادیده گرفتن استعدادام و زجر دادن خودم
و بی تفاوت بودت نسبت به عالم و آدم
تو سن من وقتی ندونی چی بخوای درد داره
دلم میخواد بچه بودم و وقتی ازم میپرسیدن بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی
فقط میگفتم : " بزرگ که شدم دلم میخواد  بدونم چه گهی قراره تو زندگیم بخورم " این بزرگترین آرزوی هر بچه باید باشه
....

Saturday, June 1, 2013

93

i don't know how to explain these days ,
its the most strange phase of my life .
it's been such a long time since i have not  made myself to commit to anything or anyone .
but ,
but he gives me all the reasons to be the person i like
i just dont kow what to do about his love
it's too much
just way too much
never ever fell for someone like i did for him .
...

i never write anymore ,
do i ?

Tuesday, February 26, 2013

91

امسال از هر سال دیگه ای تو زندگیم بیشتر ته نشین شدم. سال سختیه . کلن زندگیه خیلی کندیه. سرنوشت یعنی چی ؟ چرا تقدیر یه عمل یه طرفه ست و لرزیدن چرا تا این حد خطرناکه ؟ 
 آدم هرچی به خط پایان نزدیک تر میشه هیجانش بیشتره. درسته که ترسناکه ولی ترس قویترین چاشنی زندگی کردنه. درست مثل عاشق شدن که قوی ترین دلیل ساده بودنه..

90

 برام نوشت " یه قصه ی بی غصه

میخواستم براش بنویسم که از بچگی همیشه  غصه و قصه رو اشتباه مینوشتم برای همین همیشه معنیش برام یکی بود . برا همین هیچوقت فرقش و نفهمیدم .. اما انگار ایندفعه همه جزیات این دو تا کلمه که وقتی کنار هم قرار میگیرن و حس میکنم . قصه ی بی غصه ...پس چرا غصه ی ما انقدر غصه داشته و داره ؟
  

Saturday, February 16, 2013

89

من دلم برای نوشتن تنگ شده 
نوشتن فارسی به صورت روتین تو یه آلونک
همیه این فکرها از اون شبی شروع شد که من خونه امیر بودم و تو اوج مستی و حال خراب شروع کردم همه بلاگ قبلیم و براش خوندن ... شاید سه سالی میشد که نوشته های بلاگم و نخوندم . یهو پرت شدم یه جای خیلی دوری که یادم رفته بود وجود خارجی داره ... 
دلم تنگ شد 
دلم گرفت 
از اینکه یه روزایی انقدر احساس آرامش میکردم با نوشتن ...
 از یه جایی به بعد دیگه ننوشتم .. یا بیشتر نوشته هام متن های کوتاه انگلیسی بود ... شاید چون فکر کردم زندگی حتی ارزش ثبت کردنم نداره ... یا شاید خسته از توضیح دادن زندگی سگیم داشتم 
هنوزم همین عقیده رو دارم اما تفاوتش ایندفعه اینه که من با خوندن حماقتهام و لحظه های ساده  هم خوشحال میشم... یکی دیگه  از معظیت های بزرگ شدن ....




Thursday, February 14, 2013

88

tonight ,

today ,

us ,

amazing